مصاحبه اختصاصی نوید شاهد با خواهر شهید| اسماعیل با پای خود به قربانگاه رفت
نوید شاهد شهرستان های استان تهران: برادر شهید خود را معرفی کنید.
زمانا: برادرم شهید «اسماعیل زمانا» در تیر ماه 1342 و در روز عید قربان به دنیا آمد و از این رو اسم ایشان را پدر و مادرم «اسماعیل» گذاشتند. ما شش خواهر و یک برادر بودیم. تمام توجه مادرم به اسماعیل شد و من از این بابت خیلی حسادت می کردم.
برادر من با وجود اینکه مادرم خیلی خیلی ایشان را دوست می داشتم و من خیلی حسادت می کردم با من مماشات می کرد. مثلا وقتی در جمعی بود هیچکس فکر نمیکرد ایشان پسر بسیار آرام و متین و مودب بودند. تا اینکه برادرم دوران ابتدایی را فرا گرفت و کلاس سوم دبستان بود که به تهران مهاجرت کردیم برایم جالب بود که وقتی به تهران آمدیم و ایشان را در مدرسه ای ثبت نام کردیم وسط سال به تهران آمده بودیم و مدرسه ملی آن زمان که شرایط مدارس غیرانتفاعی الان نام گرفته است و در این مدارس دختر و پسر کنار هم می نشستند و برادرم از این بابت به شدت ناراحت بود.
آن یک سالی که در مدرسه ملی بود خیلی به برادرم سخت گذشت. و سال بعدش او را به مدرسه پسرانه انتقال دادیم. گذشت تا سوم راهنمایی که شده بود که خیلی خوش خط بود ما یک خانواده معمولی بودیم ولی افکار برادرم خیلی متفاوت بود و مذهبی بود.
وارد اول دبیرستان که شد اینقدر توانایی داشت در روزنامه اطلاعات استخدام می شود و مدرسه را برای اینکه تمامی معلم هایش خانم بودند رها کرد و می گفت و در مدرسه شبانه ثبت نام کرد و هم درس می خواند و هم کار می کرد. و از این طریق برادرم زودتر در جریان انقلاب قرار گرفت و می دانست امام خمینی(ره) می خواهد بیاید و...
گاهی دیر به خانه می آمد ما کم کم متوجه فعالیتهای ایشان شده بودیم و در اهالی محل ما متوجه شدند که اسماعیل در روزنامه اطلاعات کار می کند انقلابی شده است وقتی مادرم متوجه شده بود خیلی ناراحت شده بود. مسئول روزنامه به اسماعیل گفته بود زودتر دیپلم ات را بگیر و بیا خبرنگار روزنامه بشوی. اسماعیل چندین مقاله در روزنامه اطلاعات نوشته بود که به چاپ هم رسیده بود.
با شروع جنگ تحمیلی به ادارات دستورالعمل آمده بود کسانی که شرایطش را دارند برای اعزام به جبهه ثبت نام کنند. و کسانی که سربازی نرفته بود باید ثبت نام کنند و جالب این بود برادرم جز اولین کسانی بود که گفته بود که پیشنهاد شده بود. باید ثبت نام کند برادرم بود و یا گفته بود اگر دوست نداری بروی بیرون و استعفا بده این جریان دوماهی طول کشید که برادرم انتخاب کند که کدام راه را می خواهد برود و می توانست بیاید بیرون از اداره و مثل مردم معمولی زندگی کند.
مادرم خیلی تلاش کرد که اسماعیل را منصرف کند ولی اسماعیل تصمیمش را گرفته است. عضو بسیج اداره شده بود و نشست و برخواستهایی که با بچه های بسیج ارتباط داشت و اسماعیل حال و هوای دیگری پیدا کرده بود و عزمش را جزم کرده بود که برود. تشخیص داده بود برود بهتر است.
بعد رفت اداره و گفت: من را ثبت نام کنید به جبهه با رزمندگان اعزام می شوم این خبر برای مادرم خیلی سخت بود به طوری که مدام گریه می کرد و اصلا نمی توانست قبول کند که اسماعیل به جبهه برود اسماعیل به مادرم گفت: چرا بی قراری می کنی هر چیزی که خدا بخواهد همان می شود خدا بخواهد سالم برمی گردم خدا بخواهد شهید می شوم توکل به خدا داشته باش.
نوید شاهد شهرستان های استان تهران: در چه سالی عازم جبهه شدند؟
و وقتی من جبهه هستم کار خاصی انجام نمی دهم ولی فکر می کنم حضور یک نفر هم به نوبه خود خیلی مهم است و دچار عذاب وجدان می شوم دوست دارم کسانی از این مرخصی استفاده کنند که زن و بچه دارند و مسئولیت دارند و من شرایط بهتری دارم. یکی دو بار به زور به مرخصی آمد و بعد از آن نامه نوشت که به فرموده امام خمینی تا در عراق سیل به صدام نزنیم برنمی گردیم یا اینکه جنازه ام برمی گردد.
نوید شاهد شهرستان های استان تهران: در کدام عملیات و چگونه به شهادت رسید؟
و وقتی من جبهه هستم کار خاصی انجام نمی دهم ولی فکر می کنم حضور یک نفر هم به نوبه خود خیلی مهم است و دچار عذاب وجدان می شوم دوست دارم کسانی از این مرخصی استفاده کنند که زن و بچه دارند و مسئولیت دارند و من شرایط بهتری دارم. یکی دو بار به زور به مرخصی آمد و بعد از آن نامه نوشت که به فرموده امام خمینی تا در عراق سیل به صدام نزنیم برنمی گردیم یا اینکه جنازه ام برمی گردد.
در عملیات سومار عراقی ها محاصره می کنند گروه برادرم را کل گردان را به شهادت می رسانند. و فقط هوشنگ زمانی خیلی زخمی شده بود که بعد از چند وقت به دیدار ایشان رفتیم و برایمان تعریف که اسماعیل چگونه به شهادت رسید و پیکرش هرگز به دست ما نرسید.
نوید شاهد شهرستان های استان تهران: آیا به پدر و یا مادرتان الهام شده بود اسماعیل به شهادت می رسد؟
زمانا: مادرم گفت؛ در شهرمان(تبریز روستایی بین مراغه و مرند زندگی می کردیم (میلکنده)) و رودخانه کوچکی در اطراف ما بود و مادرم برای شستن لباسها به این رودخانه می رود و مادرم خواب می بینید که می شنود که می گویند عراقی ها حمله کردند و مادرم تعجب می کند البته تبریز و کردستان با عراق مرز نزدیکی دارند.
مادرم می گوید من در حال جمع کردن لباسها و گرفتن دست شماها بود که دیدم ناگهان توپی به نزدیکی رودخانه دقیقاً جایی که اسماعیل ایستاده بود اصابت کرد و مادرم می رود که برادرم را بگیرد متوجه می شود چند عراقی با سر نیزه به طرف برادرم هجوم برده اند و به زور اسماعیل را از دست مادرم درمی آورند و اسماعیل را با خودشان می برند.
با بزرگ شدن برادرم انگار نگرانی مادرم هم بیشتر و دلبستگی
بیشتر می شود و مادرم همیشه نگران سفر کرده اش بود و من این را در کتاب نوشته ام. اسماعیل
با پای خود به قربانگاه رفت.
نوید شاهد شهرستان های استان تهران: اسماعیل چه توصیه به شما می کرد؟
زمانا: ما را به صبوری دعوت می کرد و بی تابی نکنید حالا که در برهه ای از جنگ قرار گرفته ایم اجازه بدهید در جنگ حضور داشته باشیم و از کشورمان دفاع کنیم. شما فقط دلتنگی خودتان را مدنظر قرار ندهید.
به نماز و روزه خواهرانش خیلی حساس بود و همیشه تأکید می کرد. همیشه با محبت ما را نصیحت می کرد هیچ وقت با ما دعوا نمی کرد. همیشه با عشق و محبت ما را راهنمایی می کرد. ما وقتی از دلتنگی هایمان می گفتیم در جواب می گفت: تا ما سیل به صدام در عراق نزنیم به وطن برنمی گردیم. این جمله لق لق زبان اسماعیل شده بود.
نوید شاهد شهرستان های استان تهران: از اینکه خواهر شهید هستید چه احساسی دارید؟
زمانا: خوشحالم و مثل همیشه که در خانواده بود بهش افتخار می کنم چنان اسمش با مسما بود و براندازه خودش بود ایشان از دوران کودکی تا وقتی که به شهادت رسیدند من کاملاً یادم هست که فرزند صالح و برادر بسیار مهربانی برای من بودند صحبت کردن در مورد ایشان برایم خوشحال کننده است و برادرم یک الگوی بود.